محل تبلیغات شما

از دیروز عصر همه کارها با من بود اجبار نه ها ولی دلم راضی نبود مامانم با دستش کار کنه واقعا وقتی آدم یکی از عضوهای بدنش صدمه ببینه تازه میفهمه چقدر ارزشمنده.مامانم حتی دیگه لباس پوشیدن هم براش سخت شده.بستن دکمه های مانتو.تا کردن و سر کردن روسری و.دیشب به هر صورت مهمونی خاله رو رفتیم البته دیر وقت :/ و برگشتیم.

امروز صبح ساعت ۸ مامانم بیدار شد چون هروز این ساعت سرکار میره و من خوابمممم میومد به مامان گفتم کاری داشتی صدام کنی ها گفت بخواب :/ ساعت ۱۰ از عذاب وجدان بیدار شدم گفتم مامان صبحونه چی خوردی؟ گفت تخم مرغ گفتم چطورررر شدی؟ با دستش نشونم داد :) و هی راه میرفت و هی مرتب میکرد همه جارو گفتم مامان بشین یه جا و بگو تا من انجام بدم اینقدر بقیه انگشتای دستت ت نده اونم ت میخوره .بعد دیگ نشست یکم براش شیر موز درست کردم و بعدم بدون اینکه چیزی بخورم رفتم سراغ کارهای ناهار

ناهار قرمه سبزی درست کردم :) و عصر مهمون اومد :/ اول خاله.بعد دوتا بچه هاش دو دقیقه بعدش بعد نیم ساعت مادرمن فقط تونستم چندتا چایی بیارم و بقیش همش داشتم از بچه ها مراقبت میکردم از بسسسس شیطووونن :| 

بعد خاله اینا رفتن بعد مادر از مراسم خواستگار ف برامون میگف چقدر هیجانی و کنجکاو بودم اما آخراش رسیدم و همش درگیر شیطنت بچه ها بودم :// 

بعد مادرم رفت .داییم اومد یکم از سربازی و هم خدمتی هاش گف و خندیدیم :) بعد رفت و مامان تیمم کرد رفت مسجد برای نماز. و من چقدر به نماز ایمان قلبی دارم.میتونم بگم معجزه مثبت و منفی زندگی به همین خوندن و نخوندن نماز هست.این به من ثابت شده واقعا.بد آدم کاهل نماز بشه :/ :( 


وقتی نماز میخونیم نمیفهمیم چه معجزه ای تو زندگیمون میکنه ولی وقتی نخونی میبینی وای چقدر باختی زندگیوووو!!




مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها